تیزتن

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ت.

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: گردآوری صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

کتاب مرجع: افسانه های آذربایجان - ص ۲۶۱، انتشارات دنيا - انتشارات روزبهان ۱۳۵۸

صفحه: 191-196

موجود افسانه‌ای: دیو، اژدها

نام قهرمان: تیزتن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پیرزن خمره سوار

بی نظمی و وارونگی یکی از خصوصیات اسطوره ای دنیای اهریمنی است. قهرمان قصه برای رسیدن به مقصود، باید بی نظمی اهریمنی را بر هم زند. در قصه «نیزتن» قهرمان قصه، استخوان را از جلوی اسب برداشته و جلوی سگ می ریزد و جو را از جلوی سگ برداشته و جلوی اسب می ریزد و.... و مرحله ای از کار خود را با موفقیت طی می کند. خلاصه روایت نیزتن را می خوانید.

پادشاهی بود. روزی صاحب پسری شد و اسمش را گذاشت "تیزتن". بعد منجمان و رمال ها را جمع کرد و گفت: «رصد کنید، ببیند طالع پسرم چیست؟» رصد کردند و گفتند: «پسرت غربت کش می شود.» پادشاه دستور داد، خانه ای درست کردند تاریک و سیاه تا پسر دنیای بیرون را نبیند و به هیچ جا نرود. پسر وزیر و پسر وکیل را هم پیش او فرستاد تا سه تایی درس بخوانند. روزی از روزها آشپز تکه استخوانی لای پلو گذاشت و فرستاد پیش بچه ها. پسر پادشاه از دیدن استخوان عصبانی شد و آن را به طرفی پرت کرد. استخوان به شیشه سیاه پنجره خورد و گوشه اش شکست. آفتاب به کف اتاق افتاد. پسر پادشاه که نور خورشیدرا تا آن موقع ندیده بود، شروع کرد به بازی کردن با آن. پسر وزیر گفت: «این که چیزی نیست! بیرون ماه هست! خورشید هست! دنیای بزرگی هست!» پسر پادشاه از آن ها خواست که از پدرش اجازه شکار بگیرند. پادشاه ناچار قبول کرد. سر راه دیدند پیرزنی کاسه ماست در دست دارد. پسر پادشاه گفت: «چه کسی می تواند کاسه روی دست پیرزن را با تیر بزند؟» پسر وزیر و پسر وکیل تیر انداختند و نتوانستند کاسه را بزنند. بعد پسر پادشاه تیر انداخت. کاسه شکست و ماست روی سر و روی پیرزن ریخت. پیرزن گفت: «الهی گرفتار "هفت خلخال" شوی؟» پسر پادشاه گفت: «هفت خلخال چیست؟» پیرزن تصویری نشان داد. پسر به تصویر نگاه کرد و یک دل نه صد دل عاشقش شد. به خانه برگشت. مادر که حال ناخوش پسر را دید، علت را از او پرسید. پسر ماجرا را گفت. مادر پیش پادشاه رفت و ماجرا را باز گفت. پادشاه گفت: «دختر هفت خلخال به دست پادشاه دیوان اسیر شده، من چند بار قشون کشیده ام که او را نجات بدهم اما شکست خورده ام.» پسر که این ماجرا را شنید، گفت: «خودم باید بروم.» بلند شد و قدری طلا و نقره در خورجین ریخت و سوار اسبش شد. پسر آمد و آمد تا پای درخت چنار بزرگی رسید. خواست ناهار بخورد، سواری از طرف مشرق رسید و پهلویش نشست. خواستند شروع کنند به خوردن که سواری از طرف مغرب رسید. هر سه با هم عهد بستند و برادر شدند. عصر به شهری رسیدند. در اولین خانه را زدند، پیرزنی دم در آمد. پسر قدری به او طلا داد، پیرزن تا چشمش به طلا افتاد، آن ها را داخل خانه راه داد. "تیزتن" از پیرزن آب خواست. پیرزن گفت: «اژدهایی هست که سر راه آب خوابیده و هر روز یک آدم می خورد و یک پایش را بلند می کند تا کمی آب بیاید.» نصف شب "تیزتن" بلند شد و رفت بیرون، دید دختری یک دوری پلو روی سرش گذاشته و می رود. از او پرسید: «کجا می روی؟» گفت: «می روم تا اژدها مرا بخورد و پایش را بلند کند تا آب بیاید.» "تیزتن" دوری پلو را از او گرفت و خورد. بعد رفت و اژدها را کشت. پادشاه وقتی دید اژدها کشته شده، خواست دخترش را به "تیزتن" بدهد. "تیزتن" گفت: «من دنبال دختر هفت خلخال هستم.» یکی از برادرانش تصویری از جیبش در آورد، دید با دختر پادشاه مو نمی زند، او را به زنی گرفت. پس از عروسی، "تیزتن" و برادرش از آن شهر رفتند. رفتند تا به شهر دیگری رسیدند. در اولین خانه را زدند، پیرزنی دم در آمد. "تیزتن" مشتی طلا به او داد. پیرزن آن ها را به خانه راه داد. نان خواستند. پیرزن گفت: «در شهر ما نان پیدا نمی شود. از چند سال پیش اژدهایی به شهر ما آمده که از دهانش آتش می ریزد، زمین را شخم می زنیم و می کاریم تا می آییم درو کنیم، اژدها آهی می کند و دشت و صحرا را می سوزاند.» پسر جای اژدها را پرسید و رفت به جنگ او و او را کشت. پادشاه شهر خواست دخترش را به عقد "تیزتن" درآورد، "تیزتن" قبول نکرد. برادرش تصویری از جیبش در آورد و دید تصویر دختر پادشاه است. دختر را به برادر "تیزتن" دادند. بعد از عروسی "تیزتن" راه افتاد و رفت تا به غار بزرگی رسید. توی غار رفت، نگاه کرد دید یک کلاه فرنگی هست و دختری زیبا کنار پنجره اش نشسته است. دختر گفت: «می دانم دنبال خواهرم می گردی اما بدان که او در دست پادشاه دیوان اسیر است. خیلی ها به سراغش رفته اند اما برنگشته اند. تو هم بیا و مرا بگیر و از راهی که آمده ای برگرد.» "تیزتن" قبول نکرد. دختر گفت: «حالا که نمی خواهی برگردی، برو هفت شقه گوشت بخر و یک تکه نمک، یک شانه و یک سبوی آب، بعد بیا تا بگویم چه کار باید بکنی.» پسر رفت و هر آنچه دختر گفته بود، فراهم کرد. دختر گفت: «می روی فلان جا، سنگ سیاهی می بینی، لوحش را می خوانی، سنگ خود به خود بلند می شود. می روی تو و می بینی اسبی هست که جلوش استخوان ریخته اند و سگی که جلوش جو. استخوان ها را جلوی سگ می ریزی و جوها را جلو اسب. بعد می بینی گرگی ایستاده. گوشت را می اندازی جلوش. در باز را می بندی و در بسته را باز می کنی. قالی بسته را باز می کنی و قالی باز را می بندی. به چرکاب می گویی: «چه آب زلالی! در برگشتن یک مشت از آن می خورم.» به خارزار که رسیدی، می گویی: چه سوزن و سنجاق های قشنگی! در برگشتن چند تایی می چینم.» راهت می دهند می روی تو. می روی و به درخت انار می رسی. اسبت را پای درخت می بندی و خودت بالای درخت می روی. شب موقعی که چشم چشم را نمی بیند، دختر را پای درخت می آورند و می گویند: «ای درخت انار! برای ما انار آورده ای؟» انار می چینی و پایین می اندازی. دختر را می برند و دور دنیا می گردانند و باز پای درخت می آیند و می گویند: «ای درخت انار! برای ما فقط یک انار آورده ای؟» انار دیگری می چینی و پایین می اندازی. باز دختر را دور دنیا می گردانند و می آیند و می گویند: «ای درخت انار! برای ما فقط دو انار آورده ای؟» اناری می چینی و می گویی سه انار آورده ام و یک "تیزتن". آن وقت دختر خودش را از روی تخت پرت می کند. اگر در هوا او را بگیری بهار می شود، اگر بر زمین بیفتد پائیز.» پسر راه افتاد و رفت و همه کارهایی که دختر گفته بود، انجام داد. زمانی که دختر هفت خلخال خود را از تخت پایین انداخت، او را گرفت و روی اسب پرید. کمی که رفتند دختر گفت: «به پشت سرت نگاه کن ببین چیست؟» پسر نگاه کرد دید تا چشم کار می کند دیو است که دارند دنبالشان می آیند. دختر گفت: «شانه را زمین بزن.ـ پسر شانه را زمین زد، کوهی از شانه درست شد. پای دیوها زخمی شد. بعد به دستور دختر، پسر نمک را زمین زد، کوهی از نمک درست شد و بسیاری از دیوها نتوانستند از آن رد شوند. بعد دختر گفت: «سبو را زمین بزن.» وقتی پسر سبو را زمین زد، دریایی درست شد. دیوها آن طرف آب ماندند. پسر و دختر رفتند تا به غاری رسیدند. آنجا را تمیز کردند و شستند. پسر روزها به شکار می رفت و عصرها برمی گشت. یک روز دختر سرش را در نهری که از پشت غار می گذشت، می شست که تار مویی از سرش کند شد و به آب افتاد. آب تار مو را برد به نیزاری. تار مو لای نیی رفت. پسر کچلی آمد، نی را کند و برد و بعد برای دله دزدی رفت به باغ پادشاه. همین که پایش به باغ رسید، درخت ها شکوفه کرد و گل ها باز شد. باغبان ها به پادشاه خبر دادند. پادشاه به باغ آمد در این موقع کچل از باغ خارج شد. باز باغ پژمرده شد. پادشاه غمگین شد و خواست برود. کچل از در دیگر وارد باغ شد، دوباره گل ها باز شد. پادشاه دستور داد همه را بگردند. گشتند و تار مو را از جیب کچل پیدا کردند. پادشاه گفت: «کی می تواند صاحب این تار مو را پیدا کند؟» پیرزن "خمره سوار" گفت: «این کار از من ساخته است.» سوار خمره اش شد و راه افتاد. سر راه خمره اش را جایی پنهان کرد. عصر دید سواری دارد می آید. سوار را راضی کرد تا او را به خانه اش ببرد. چند روزی که گذشت پیرزن به دختر گفت: «تو از این شوهرت بپرس که چرا به او "تیزتن" می گویند؟» شب که دختر از پسر پرسید، پسر اول عصبانی شد و یک سیلی به دختر زد اما بعد پشیمان شد و به او گفت: «در سینه من کیسه ای هست و تویش تیغی. اگر کیسه را برداری من می میرم، دوباره که سر جایش بگذاری، زنده می شوم.» پیرزن که پشت در گوش ایستاده بود همه حرف ها را شنید. وقتی پسر و دختر در خواب بودند، کیسه را برداشت و به دریا انداخت. لحافی را هم که از پادشاه گرفته بود، آتش زد. سواران پادشاه تا دود لحاف را دیدند، ریختند و دختر را بردند. دو برادر "تیزتن" ستاره شناس بودند. روزی یکی از آن ها ستاره ها را رصد می کرد که دید ستاره "تیزتن" کم سو شده، بلند شد و پیش برادر دیگر رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. آن ها راه افتادند و رفتند و رفتند تا سرانجام به غار رسیدند و دیدند "تیزتن" روی زمین دراز کشیده و کیسه سینه اش هم نیست. این ور را بگرد، آن ور را بگرد، یک لوله پیدا کردند، روی آن نوشته شده بود، کیسه را به دریا انداخته اند. برادرها از توی دریا کیسه را پیدا کردند و سر جایش گذاشتند. پسر بلند شد و ماجرا را فهمید. سه برادر به شهر حمله کردند و قشون پادشاه را شکست دادند. دختر را پیدا کردند. بعد هر کدام به ولایت خودش رفت. پسر هم دختر را برداشت و به شهرش رفت. پادشاه که فکر می کرد پسرش کشته شده از دیدن او خوشحال شد. هفت شبانه روز جشن و سرور راه انداختند. (خمره سوار: در افسانه های آذربایجان زن های جادوگر سوار خمره می شوند و این ور و آن ور می روند. نظیر چوب جاروی افسانه های اروپایی. خمره چیزی است شبیه هلیکوپتر... از زیر نویس قصه)

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد